پسرم از خدا خواستم به من توانی بده تا بتونم تا آخرین لحظه عمرم از تو و مامانی حمایت کنم .
اون شب که تویه بغل بابایی از شدت تب داشتی میسوختی ، چشمام پر از اشک شده بود و سعی میکردم با اشکهای خودم پنهون از مامانی بدنت رو که مثل کوره داغ شده بود خنک کنم .
خودت دیدی که من هم مثل تو لخت شده بودم و بدنت رو به بدنم چسبونده بودم تا بلکه یه کم تبت پایین بیاد .
پسرم بزرگ میشی و حتی یکی از این شبها هم به یادت نمیمونه .
راستی یه آدم چقدر میتونه بد باشه . یا یه آدم چقدر میتونه خود خواه باشه . یا یه آدم چقدر میتونه روانی باشه .
نمیدونم یا من همه اینها هستم یا اونی که میدونی .
به هر حال موقع مریضی تو تنها بودیم .
تنهای تنها .
من و مامانی
سلام .
امروز خیلی بهتریم .
آخه ایلیا بعد از
3 روز تب 40 درجه دیشب بهتر خوابید .
تویه این سه روز هم هیچ کس . هیچ کس از حال ما خبر نشد . نمیدونم چطوری دلشون میاد به دروغ ادعا کنند :
ایلیا جون دوستت داریم !